مؤلف: محمدرضا افضلی




 
در خبر آمد که آن معاویه *** خفته بد در قصر، در یک زاویه
قصر را از اندرون در بسته بود *** کز زیارت‌های مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد *** چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود *** کیست کین گستاخی و جرأت را نمود
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان *** تا بیاید زآن نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو *** در پس پرده نهان می‌کرد رو
گفت هی تو کیستی نام تو چیست *** گفت نامم فاش ابلیس شقی است
گفت بیدارم چرا کردی به جد *** راست گو با من مگو بر عکس و ضد

تا آن جا که می‌دانیم این گفتمان با همین جزئیات در منابع پیش از مثنوی نیست، اما در قصص صوفیه مواردی هست که شیطان، زاهدی را برای انجام وظایف دینی و روحانی ترغیب می‌کند. معاویه در تاریخ اسلام به دلیل مقابله با خاندان حضرت علی (علیه‌السلام) مورد انتقاد است و شاید عجیب باشد که مولانا شیطان را در برابر او قرار داده و بیش و کم به معاویه ارزش داده است. مولانا نکات عارفانه‌ای از زبان معاویه بیان می‌دارد که مسلّماً تناسبی با شخصیت دنیاخواهانه او ندارد، بلکه همه‌ی این سخنان عالی از خود مولاناست. این شیوه کلامی مولانا در مثنوی، امری شایع و شناخته شده است. ضمناً باید بدانیم که این گفتمان تمثیلی از فریب نفس است؛ و شیطان در این جا نفس است که گاه مکر خود را با ظاهر پنهان می‌کند. «مُدبِر» یعنی بخت برگشته و در این جا رانده‌ی درگاه حق.

گفت هنگام نماز آخر رسید *** سوی مسجد زود می‌باید دوید
عجّلوا الطاعات قبل الفوت گفت *** مصطفی چون در معنی می‌بسفت
گفت نی نی این غرض نبود ترا *** که به خیری ره‌نما باشی مرا
دزد آید از نهان در مسکنم *** گویدم که پاسبانی می‌کنم
من کجا باور کنم آن دزد را *** دزد کی داند ثواب و مزد را

ابلیس گفت: وقت نماز است، زود باید به مسجد رفت؛ چون پیامبر فرمود: «عجلوا الصلوة قبل الفوت و عجّلوا التوبة قبل الموت؛ بشتابید به سوی نماز پیش از آن که وقت آن سپری شود و بشتابید به سوی توبه، پیش از آن که مرگ فرا رسد.»

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم *** راه طاعت را به جان پیموده‌ایم
سالکان راه را محرم بدیم *** ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشه‌ی اول کجا از دل رود *** مهر اول کی ز دل بیرون شود
در سفر گر روم بینی یا ختن *** از دل تو کی رود حب الوطن
ما هم از مستان این می‌بوده‌ایم *** عاشقانِ درگه وی بوده‌ایم
ناف ما بر مهر او ببریده‌اند *** عشق او در جان ما کاریده‌اند
روز نیکو دیده‌ایم از روزگار *** آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشت است *** از عدم ما را نه او بر داشت است
ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم *** در گلستان رضا گردیده‌ایم
بر سر ما دست رحمت می‌نهاد *** چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد
وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو *** گاهوارم را کی جنبانید او
از کی خوردم شیر غیر شیر او *** کی مرا پرورد جز تدبیر او
خوی کان با شیر رفت اندر وجود *** کی توان آن را ز مردم واگشود
گر عتابی کرد دریای کرم *** بسته کی گردند درهای کرم

«ختن» یا ختا، مرکز ترکستان قدیم است. «حبّ الوطن» در این بیت، دل‌بستگی به مبدأ هستی و عشق به حق است. «فضل» لطف حق در حدی بالاتر از شایستگی بنده است. «او ما را از عدم برداشته است»؛ یعنی ما را از نیستی آفریده است. «رضا» همان رضای حق از بنده است. شیطان از روزگاری یاد می‌کند که مغضوب حق نبود. منظورش این است که با لطف خود از وجود خشک ما چشمه‌هایی روان می‌ساخت. «دریای کرم»، پروردگار است که شیطان به دلیل نافرمانی و سجده نکردن به آدم مورد عتاب او قرار گرفت.

اصل نقدش داد و لطف و بخشش است *** قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف، عالم را بساخت *** ذره‌ها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است *** بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوش مال *** جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است *** قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند *** تا ز شهدم دست‌آلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم *** وز برهنه من قبایی بر کنم

شیطان اصل را بر این می‌گذرد که پروردگار، او را هم می‌بخشد، زیرا مطابق حدیث، رحمت خدا بر غضب سبقت دارد. «آفتاب او»؛ یعنی وجود پروردگار که نورش بر تمام ذرات هستی می‌تابد. «فرقت» دوری انسان از در دوران زندگی این جهانی حق است. «ایام وصال»، روزگاری است که روح با هستی مطلق پیوسته و در این قالب خاکی زندانی نبوده است. مولانا از زبان شیطان، یادآور این حدیث قدسی است: «انما خلقت الخلق لیربحوا علی ولم اخلقهم لاربح علیهم؛ من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه آفریدم تا از من سودی برند». بنابراین بنده چیزی ندارد که شایسته‌ی حق باشد.

چند روزی که ز پیشم رانده است *** چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر‌ای عجب *** هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است *** زآن‌که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره می‌کنم *** هرچه آن حادث دوباره می‌کنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود *** آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین *** که شود با دوست غیری هم‌نشین
هست شرط دوستی غیرت‌پزی *** همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

باز شیطان است که از لطف حق سخن می‌گوید و نافرمانی خود را به مشیت پروردگار ربط می‌دهد: ز پیشم رانده است؛ یعنی پروردگار مرا از پیش خود رانده است. شیطان می‌گوید: شما بیهوده نافرمانی مرا سبب قهر پروردگار می‌دانید، به عکس، «قهر» او مرا به کج‌اندیشی و نافرمانی کشاند. کار خدا را نمی‌توان با سبب‌هایی که شما می‌گویید توجیه کرد. نافرمانی من حادث است و باعث آن، حادث دیگر، یعنی قهر الهی است. من به اسباب و علل ظاهری کاری ندارم، زیرا قهر حادث را نادیده می‌گیرم و به لطف پروردگار امید می‌بندم. «لطف سابق» یا لطف ازل، توجه و عنایت حق است که پیش از خلقت صوری شامل حال ما بوده است، یا لطف و رحمت حق است که به موجب حدیث، بر غضب او سبقت دارد. شیطان می‌گوید: من در برابر حق، قصد جحود و انکار نداشتم. عاشقِ حق بودم و از توجه او به آدم دچار حسد و غیرت شدم. اگر به آدم سجده می‌کردم او را هم‌نشین و هم‌پایه خدا گرفته بودم و این شرک بود. «غیرت پزی»؛ یعنی جوشش غیرت که لازمه‌ی عاشقی است. همان طور که هر وقت کسی عطسه کند می‌گویند: عافیت باشد، یرحمک الله؛ الحمدلله و یا «دیر زی».

چون که بر نطعش جز این بازی نبود *** گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بد من باختم *** خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم می‌چشم لذات او *** مات اویم مات اویم مات او
چون رهاند خویشتن را‌ای سره *** هیچ کس در شش جهت از شش دره
جزء شش از کل شش چون وا رهد *** خاصه که بی‌چون مر و را کژ نهد
هر که در شش او درون آتش است *** اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفرست و گر ایمان او *** دست‌باف حضرت است و آن او

شیطان همه چیز را به مشیت حق مربوط می‌کند و می‌گوید: دستگاه هستی مانند صفحه‌ی شطرنجی است که من روی آن، یک بازی بیشتر نداشتم و نافرمانی تنها حرکتی بود که توانست از من سر بزند. «باختم» یعنی انجام دادم؛ بازی کردم. «ششدره» اصطلاح نرد است که مولانا آن را به معنای کسی به کار می‌برد که از هیچ سو راه گریز نداشته باشد. شیطان می‌گوید: من از چهار طرف و از بالا و پایین هستی گریزی نداشتم. «شش»، کل آفرینش است که همه ما جزء آن هستیم. ما هرچه می‌کنیم در محدوده‌ی این عالم صورت است و اگر خدای بی‌چون ما را با خلقت شیطان آفریده باشد، نمی‌توانیم نافرمانی نکنیم. سپس می‌گوید: همه‌ی مخلوقات در عالم صورت در خطر لغزیدن و نافرمانی‌اند.

گفت امیر او را که اینها راست است *** لیک بخش تو ازینها کاست است
صد هزاران را چو من تو ره زدی *** حفره کردی در خزینه آمدی
آتشی از تو نسوزم چاره نیست *** کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست
طبعت‌ای آتش چو سوزانیدنی است *** تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند *** اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی روبه‌رو *** من چه باشم پیش مکرت‌ای عدو
معرفت‌های تو چون بانگ صفیر *** بانگ مرغان است لیکن مرغ گیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدست *** مرغ غرّه کآشنایی آمده است
در هوا چون بشنود بانگ صفیر *** از هوا آید شود اینجا اسیر

معاویه پاسخ می‌دهد: همه این حرف‌ها که زدی، درست است؛ ولی تو ذاتاً از این معانی بهره‌ای نداری. «بخش تو از اینها کاست است»؛ یعنی آن آگاهی و استدلال تو، برای تو یا برای من، بهره‌ای جز دوری از حق و کاستن از معنویت ندارد. «خزینه»، دل مرد حق است که باید گنجینه اسرار الهی باشد. «لعنت»، قهر الهی است که شیطان را بیشتر در گمراهی فرو می‌برد. «صفیر»، تقلید صدای پرنده است که صیادان و با آن، پرنده را به دام می‌اندازند. سخنان شیطان در ظاهر نشانه صلاح و ایمان است و می‌تواند رهروان را بفریبد.

قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند *** دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند
عاد را تو باد دادی در جهان *** در فکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگ‌ساز قوم لوط *** در سیاه آبه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته *** ‌ای هزاران فتنه‌ها انگیخته
عقل فرعون زکّی فیلسوف *** کور گشت از تو نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده *** بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای بر این شطرنج بهر یاد را *** مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزین بندهای مشکلت *** سوخته جان‌ها سیه گشته دلت
بحر مکری تو خلایق قطره‌ای *** تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای
که رهد از مکر تو‌ای مختصم *** غرق طوفانیم الا من عصم
بس ستاره‌ی سعد از تو محترق *** بس سپاه و جمع از تو مفترق

در ابیات پیش، معاویه از طبع دوزخی شیطان سخن گفت، اکنون در تأیید همان مطلب مثال‌هایی از قرآن و منابع مذهبی می‌آورد و می‌گوید: تو قوم نوح را گمراه کردی و طوفان آنها را نابود کرد. (1) «شرحه شرحه» یعنی پاره پاره. قوم عاد را در دنیا دچار باد صرصر کردی و آنها را به عذاب و اندوه افکندی. (2) به سبب تو بر قوم لوط، سنگ بارید و آنها در آب سیاه غوطه‌ور شدند. (3) به سبب تو مغز نمرود متلاشی شد،‌ ای ابلیسی که هزاران فتنه و آشوب به راه انداخته‌ای. گناه فرعون هم به گردن توست. فرعون به دانش و کاردانی شهرت داشت، اما از علم اهل باطن وقوف نیافت. بولهب عموی پیامبر است که با او به دشمنی برخاست و بوالحکم عمرو بن هشام، معروف به ابوجهل یکی دیگر از دشمنان اسلام است. معاویه تمام گمراهی این گونه اشخاص را نیز از شیطان می‌داند. «فرزین بند»، یعنی گرفتار کردن مهره‌ی وزیر در شطرنج. معاویه می‌گوید: تو با حیله‌های خود دل‌های دیگران را سوزانده‌ای اما دل خودت هم سیاه شده است و نور حق در آن نیست. «این سلیمان» و ساده‌دلانِ خلایق‌اند که گول شیطان را می‌خورند. «مختصم» یعنی طرف دعوا. معاویه می‌گوید: همه‌ی ما مثل قوم نوح در طوفان گمراهی هستیم، مگر کسی که خدا او را حفظ کند. مضمون کلام، آیه‌ی 43 سوره هود است که در آن نوح به پسر خود می‌گوید: (لاَ عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَحِمَ). «محترق» به ستاره‌ای گفته می‌شود که در برابر تابش نور خورشید محو و ناپدید می‌شود. معاویه می‌گوید: تو سعادت و ستاره‌ی سعد را محو می‌کنی و جمع دوستان حق را پریشان می‌سازی.

گفت ابلیسش گشای این عقده‌ها *** من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق *** امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام *** صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام
نیکوان را رهنمایی می‌کنم *** شاخه‌های خشک را بر می‌کنم
این علف‌ها می‌نهم از بهر چیست *** تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی *** هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز *** تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید سگ است *** ور گیا خواهد یقین آهو رگ است

شیطان از خود چنین دفاع می‌کند: بدی‌ها از فطرت آفریدگان است و این نکته را بفهم که من وسیله‌ی شناسایی نیک و بدم و چیز خوب را به بد تبدیل نمی‌کنم. «امتحان شیر و کلب» یعنی وسیله‌ی تمیز مؤمن و کافرم. «صیرفی» یعنی صراف؛ تشخیص دهنده‌ی خالص از ناخالص. من خالق شرور نیستم، بلکه شرور در نهاد انسان‌ها سرشته شده است، به دلیل این که هرگاه صدایشان می‌کنم به ندای من پاسخ می‌دهند. اگر سنخیتی میان نهاد آدمیان و دعوت و اضلال من نبود چنین پاسخی داده نمی‌شد. من نیکان را راهنمایی می‌کنم و بدان را تباه می‌سازم. «علف‌ها» منافع و لذات دنیاست. در ابیات بعد شیطان می‌گوید: خیر و شر در هستی به هم آمیخته است و هر انسانی از هر دو بهره‌ای دارد.

قهر و لطفی جفت شد با هم‌دگر *** زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن *** قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است *** ور غذای روح خواهد سرور است
گر کند او خدمت تن هست خر *** ور رود در بحر جان یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند *** لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه می‌کنند *** دشمنان شهوات عرضه می‌کنند
نیک را چون بد کنم یزدان نیم *** داعیم من خالق ایشان نیم

آفریدگان جلوه‌ی قهر الهی و لطف الهی‌اند. موسی و فرعون هر دو جلوه‌ی حق‌اند. «گیاه» غذای روح و مطلوب آفریدگان نیک است و «استخوان»، مطلوب نفس است. «رفتن در بحر جان» سیر به سوی خدا و معنویت است. «هر دو به یک کار اندراند»؛ یعنی مشیّت حق را اجرا می‌کنند.

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام *** زشت را و خوب را آیینه‌ام
سوخت هندو آینه از درد را *** کین سیه‌رو می‌نماید مرد را
گفت آیینه، گناه از من نبود *** جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غمّاز کرد و راستگو *** تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم بر گوا زندان کجاست *** اهل زندان نیستم ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوه‌دار *** تربیت‌ها می‌کنم من دایه‌وار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک *** می‌برم من تا رهد از پشک مشک

شیطان می‌گوید: من خدا نیستم که بتوانم نیک را به بد تبدیل کنم. «من داعیم» و به بدی می‌خوانم و کسی که زمینه دارد دعوت مرا پاسخ می‌دهد و من نشان دهنده فطرت آنها هستم؛ مثلاً هندو که ذاتاً چهره‌ی سیاهی دارد از روی غم و اندوه آیینه را خرد می‌کند و می‌گوید: این آیینه، مرا سیاه نشان می‌دهد. غمّاز بودن آیینه این است که چیزی را که در می‌یابد به همه می‌گوید. خداوند مرا آیینه قرار داده است تا بگویم زشت و زیبا کیست. من باغبانی دل‌سوز به پرورش نهال‌های میوه‌دار می‌پردازم. وقتی به سراغ صالحان می‌روم، آنان از شر من به خدا پناه می‌برند و همین امر باعث می‌شود تا مرتبه‌ی قرب و توکلشان بالا رود. پس من رشد دهنده‌ی اهل صلاح هستم؛ وقتی با طالحان روبه‌رو می‌شوم و ایشان را عاری از کمال و معنویت می‌بینم با تیغ مکر و حیله، تباهشان می‌کنم تا میان اهل صلاح که درونی مثل مشک دلاویز دارند از طالحان که روح و روانی متعفن دارند جدایی و فرق نهم. پس من وسیله‌ی امتحان خلق الله هستم.

خشک گوید باغبان را کای فتی *** مر مرا چه می‌بری سر بی‌خطا
باغبان گوید خمش‌ای زشت‌خو *** بس نباشد خشکی تو جرم تو
خشک گوید راستم من کژ نیم *** تو چرا بی‌جرم می‌بُرّی پیم
باغبان گوید اگر مسعودیی *** کاشکی کژ بودیی‌تر بودیی
جاذب آب حیاتی گشته‌ای *** اندر آب زندگی آغشته‌ای
تخم تو بد بوده است و اصل تو *** با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند *** آن خوشی اندر نهادش بر زند

شیطان در نقش یک باغبان به شاخه‌ی خشک (انسان گمراه) می‌گوید: اگر عنایت حق همراه تو بود، کج بودن هم عیب نداشت. «‌تر» در این جا یعنی انسان قابل اصلاح. «آب حیات و آب زندگی»، معرفت حق است که حیات جاودان می‌بخشد. «درخت خوش» مردانِ راه حق‌اند که پیوند آنها شاخه‌ی بی‌ثمر را هم اگر‌تر باشد به ثمر می‌رساند. «وُصلت»، پیوند زدن درخت است.

گفت امیر‌ای راهزن حجت مگو *** مر تو را ره نیست در من ره مجو
رهزنی و من غیب و تاجرم *** هر لباساتی که آری کی خرم
گِرد رخت من مگرد از کافری *** تو نه‌ای رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راه‌زن *** ور نماید مشتری مکر است و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو ***‌ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد *** در رباید از من این رهزن نمد

معاویه با خشم و عصبانیت پاسخ شیطان را این چنین می‌دهد: «‌ای رهزن حجت مگو»؛ یعنی‌ای دزد استدلال تو فایده‌ای ندارد. «تاجرم» یعنی فریب نمی‌خورم. «لباسات» یعنی تلبیس‌ها و حقه‌بازی‌ها. «گِرد رخت من مگرد»؛ یعنی به فکر گمراه کردن من نباش، تو مشتری نیستی و من می‌دانم که دزدی. «این حسود»، شیطان است و «کدو» ظرفی مثل کشکول است که در آن اشیای ضروری را می‌نهاده‌اند و ظاهراً برای ساختن آن از نوعی کدو استفاده می‌کرده‌اند. «چه در کدو دارد؟»؛ یعنی چه حقه‌ای زیر سر اوست. «نمد از من در رباید»؛ یعنی همه چیز مرا می‌برد و حاصل سال‌ها عبادتم را می‌دزدد یا بر باد می‌دهد.

این حدیثش همچو دودست‌ای اله *** دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت بر نیایم با بلیس *** کوست فتنه‌ی هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علّم الاسما بگ است *** در تک چون برق این سگ بی‌تَک است
از بهشت انداختش بر روی خاک *** چون سمک در شست او شد از سماک
نوحه‌ی انا ظلمنا می‌زدی *** نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شرست *** صد هزاران سحر در وی مضمرست
مردی مردان ببندد در نفس *** در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلق‌سوزِ فتنه‌جو *** بر چیم بیدار کردی راست گو

«این حدیثش»؛ یعنی این سخن شیطان. «سیاه شدن گلیم» تعبیری از بدبختی است. «به حجت برنیایم»؛ یعنی نمی‌توانم جواب استدلال او را بدهم. «فتنه» در این جا به معنای مفتون کننده و فریب دهنده است. معاویه، به سرگذشت آدم اشاره می‌کند که نتوانست در برابر فریب شیطان مقاومت کند و گندم را خورد و از بهشت رانده شد. «علّم الاسماء بگ» یعنی صاحب مرتبه تعلیم یافتن از پروردگار و مفتخر به تعلیم مستقیم خداوند. به موجب آیه‌ی 31 سوره بقره، معنای سخن این است: آدم که خداوند به او تعلیم داده است اگر بخواهد با او برابری کند، نمی‌تواند. تگ یعنی دویدن و «بی‌تگ» یعنی کسی که نتواند بدود. آدم از بالای آسمان مثل یک ماهیِ ضعیف به دام شیطان افتاد. آدم از دست شیطان شیون و ناله‌ها زد. اشاره به آیه‌ی 23 سوره اعراف دارد که آدم و حوا پس از آگاهی از خطای خود به پروردگار گفتند: ما به خود ظلم کردیم. «حدیث او» یعنی سخن شیطان. سحری که در او نهفته، همان فریب‌های گوناگون اوست که در یک لحظه قدرت روحی و معنوی را از انسان می‌گیرد.

گفت هر مردی که باشد بد گمان *** نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیال‌اندیش شد *** چون دلیل آری خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود علت شود *** تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون *** هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی‌ای سلیم *** تو بنال از شر آن نفس لیم

شیطان باز با زبان دیگر از خود دفاع می‌کند. «بدگمان و خیال‌اندیش» به کسی می‌گویند که حقیقت را باور نمی‌کند و دنبال گمان و خیال خود می‌رود و استدلال هم او را بیشتر خیالاتی و گمراه می‌کند. «علت»، یعنی بیماری و در این جا انحراف فکر است. معنای سخن این است: سخنان و اقوال هر چند که صحیح باشد وقتی به گوش هوشِ خیال‌اندیش رود به درد و علت مبدّل می‌گردد. چنان که مثلاً وقتی شمشیرِ یک دلاور به دست یک دزد بیفتد، آلت غارت و دزدی می‌شود. شیطان به معاویه خطاب می‌کند:‌ ای ساده‌دل چرا از دست من در پیشگاه خدا ناله می‌کنی؟ بلکه شایسته است که تو از گزند آن نفس امّاره و فرومایه ناله سردهی.

تو خوری حلوا تو را دنبل شود *** تب بگیرد طبع تو مختل شود
بی‌گنه لعنت کنی ابلیس را *** چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس از توست‌ای غوی *** که چو روبه سوی دنبه می‌روی
چون‌که در سبزه ببینی دنبه‌ها *** دام باشد این ندانی تو چرا
زآن ندانی کت ز دانش دور کرد *** میل دنبه چشم و عقلت کور کرد

«غوی» یعنی گمراه و «دنبه» لذات و منافع دنیایی است. در دو بیت بعد، سبزه و دنبه اشاره به روش شکاربانان است که دام را در زیر علف‌ها کار می‌گذاشتند و روی علف یک تکه دنبه قرار می‌دادند تا حیوانی که چنین حیله‌ای را دیده بود باز هم به هوای دنبه به سوی دام بیاید. تو این مطلب را درک نمی‌کنی، زیرا میل تو به دنبه و لذایذ دنیوی، چشم باطن تو را کور کرده است.

حبک الاشیاء یعمیک یصم *** نفسک السودا جنت لاتختصم
تو گنه بر من منه کژ کژ مبین *** من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم پشیمانم هنوز *** انتظارم تا دیم گردد تموز
متهم گشتم میان خلق من *** فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گرسنه است *** متهم باشد که او در طنطنه است
از ضعیفی چون نتواند راه رفت *** خلق گوید تخمه است از لوت زفت

عشقت نسبت به اشیاء، تو را کر و کور کرده است. با من ستیزه و دشمنی مکن، زیرا نفسِ سیاه‌کار تو چنین گناهی را مرتکب شده است. شیطان به نافرمانی خود در برابر پروردگار اشاره می‌کند؛ «شبم آید به روز»؛ یعنی باز مورد لطف حق واقع شوم. شیطان چهره‌ی حق به جانب می‌گیرد و گرگ دهن آلوده یوسف ندریده می‌شود. «طنطنه» یعنی دارای جاه و جلال و در آسایش بودن. «تخمه از لوت زفت»؛ یعنی انباشته از غذای سنگین. تخمه، حالت امتلاء و نفخ است. بار دیگر شیطان معاویه را خیال‌باف و اسیر خیال باطل می‌خواند.

گفت غیر راستی نرهاندت *** داد سوی راستی می‌خواندت
راست گو تا وا رهی از چنگ من *** مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را *** ‌ای خیال‌اندیش پر اندیشه‌ها
گفت پیغامبر نشانی داده است *** قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب *** گفت الصدق طمأنین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ *** آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

معاویه گفت: ‌ای ابلیس! چیزی جز راستی و درستی نمی‌تواند تو را رستگار سازد؛ زیرا عدالت نیز تو را به راستی فرا می‌خواند. راست بگو تا از دست من رها شوی، زیرا حیله و نیرنگ نمی‌تواند غبار پیکار مرا با تو فرو نشاند. ابلیس به معاویه گفت:‌ ای کسی که مالامال از اندیشه‌های گوناگون و خیالات هستی! تو چگونه دروغ را از راست بازشناسی؟ معاویه گفت: پیامبر برای شناختن سره از ناسره معیاری قرار داده است. پیامبر فرمود: دروغ مایه‌ی تردید قلب‌هاست و راستی مایه‌ی آرامش خاطر است. فقط عمل خالص در پیشگاه حق مقبول است؛ چراغی که آب با روغنش بیامیزند روشن شدنی نیست.

در حدیث راست آرام دل است *** راستی‌ها دانه‌ی دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان *** که نداند چاشنیّ این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم *** طعم کذب و صدق را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود *** از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد *** غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کژدم از گندم ندانست آن نفس *** می‌پرد تمییز از اهل هوس
خلق مست آرزویند و هوا *** زآن پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد *** چشم خود را آشنای راز کرد
از هوا من خوی را وا کرده‌ام *** لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام
چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ *** راست را داند حقیقت از دروغ

«دانه‌ی دام دل است»، یعنی در دل‌ها اثر می‌کند. دلِ سالم یا دل پاک مزه‌ی دروغ و راست را می‌فهمد. «سلیمی را ربود»، یعنی سلامت را دور کرد. «زهر قاتل»، همان گندم است و رانده شدن آدم از حضور پروردگار مانند قتل اوست. هر کس که خود را از خوی هوای نفس برهاند، چشم دل خود را با اسرار و حقایقِ نهان آشنا می‌سازد. هر کسی هوای نفس را از خوی خود دور کرده باشد، دل او با فروغ و آگاه می‌گردد و راست را از دروغ حقیقتاً باز می‌شناسد.

تو چرا بیدار کردی مر مرا *** دشمن بیداری‌ای تو‌ای دغا
همچو خشخاشی همه خواب‌آوری *** همچو خمری عقل و دانش را بری
چارمیخت کرده‌ام هین راست گو *** راست را دانم تو حیلت‌ها مجو
من ز هر کس آن طمع دارم که او *** صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه می‌نجویم شکّری *** مر مخنث را نگیرم لشکری
همچو گبران من نجویم از بتی *** کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین می‌نجویم از بتی *** کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک *** من در آب جو نجویم خشت خشک
من ز شیطان این نجویم کوست غیر *** کو مرا بیدار گرداند به خیر
گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر *** میر ازو نشنید کرد استیز و صبر

«خشخاش» به طور کلی یعنی افیون و مخدر. «چارمیخ» یعنی چنان گرفتاری که نتواند حرکت کند. من راه را بر تو بسته‌ام، پس آگاه باش و حرف راست بزن، زیرا من حقیقت را می‌شناسم. من از هر کس چیزی را توقع دارم که آن را داشته باشد و خوی و سرشتش آن را اقتضا کند؛ مثلاً من هرگز از سرکه‌ی ترش، خاصیت شکر شیرین طلب نمی‌کنم و انسان سست عنصر و نامرد را به کار سپاهی‌گری نمی‌گمارم. من مانند بت‌پرستان نیستم که بت را به عنوان خدا برگیرم و یا آن را مظهر و نشانه‌ی خدا فرض کنم. همین طور من در فضله‌ی ستوران بوی مشک را طلب نمی‌کنم. «خشت خشک در آب جوی جستن»؛ یعنی کار بی‌ثمر کردن یا دست به کاری زدن که از پیش می‌دانم نتیجه‌ای ندارد. من از شیطان این توقع را ندارم که مرا برای یک امر خیر بیدار کند، زیرا او دشمن و بیگانه است. ابلیس سخنان فریبنده‌ی بسیاری گفت، ولی معاویه باز اصرار و مقاومت کرد و تحمل و آرامش خود را از دست نداد.

از بن دندان بگفتش بهر آن *** کردمت بیدار می‌دان‌ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز *** از پی پیغمبر دولت فراز
گر نماز از وقت رفتی مر تو را *** این جهان تاریک گشتی بی‌ضیا
از غبین و درد رفتی اشک‌ها *** از دو چشم تو مثال مشک‌ها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی *** لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز *** کو نماز و کو فروغِ آن نیاز

شیطان از سر خلوص و راستی گفت: من تو را برای نماز بیدار کردم تا به نماز جماعت برسی و پشتِ سر پیامبر عالی مقام قرار گیری، زیرا اگر وقت نماز سپری می‌شد این دنیا در نظرت تیره و تار و بی‌فروغ می‌گشت. به سبب فوت نمازِ جماعت احساس غبن می‌کردی، زیرا کسی که از عبادت احساس لذت می‌کند، نمی‌تواند لحظه‌ای بر آن صبر کند. چنین احساس زیان و دردی معادل صد نماز است. نماز کجا و نور و فروغ آن احساس درد و نیاز کجا! بزرگان اهل معرفت نماز را نزدیک‌ترین راه به حضرت حق تعالی می‌دانند، ولی اصالت نماز را به روح آن می‌دانند. لاهیجی می‌گوید: تا سالک از خودی خود به کلی فانی نشود وصول حقیقی دست ندهد:

تو خود را تا به کلی در نبازی *** نمازت کی شود هرگز نمازی

در عین حال حفظ قالب و رسوم ظاهری نماز را نیز مورد تأکید قرار داده‌اند؛ چنان که عزالدین محمود کاشانی می‌گوید: در صورت صلوة، سرّ عبادتِ جمیع ملائکه درج است، چه بعضی از ملائکه آنند که پیوسته در رکوع باشند و بعضی پیوسته در سجود و بعضی در قیام و بعضی در قعود.

آن یکی می‌رفت در مسجد درون *** مردم از مسجد همی آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود *** که ز مسجد می‌برون آیند زود
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز *** با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در می‌روی‌ای مرد خام *** چون که پیغامبر بدادست السلام
گفت آه و دود از آن آه شد برون *** آه او می‌داد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را *** وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز *** او ستد آن آه را با صد نیاز
شب بخواب اندر بگفتش هاتفی *** که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول *** شد نماز جمله‌ی خلقان قبول

فضیلتی که در این ابیات مورد نظر مولاناست، فضیلت اشتغال روح به پروردگار است که عبادت جسم بدون آن ارزشی ندارد. آن مردی که به نماز پیامبر نرسیده بود حالش منقلب شد و آهی از نهاد برکشید. آه او که از دل برآمده بود بوی خون می‌داد، یعنی آه او نشانه سوز دل بود. «با صد نیاز» یعنی با شوق بسیار و با یک دنیا علاقه. یکی از آن میان گفت: این آهِ پرسوز را به من بده و من نمازی را که خوانده‌ام به تو می‌دهم. آن شخص پذیرفت. هاتف غیبی به مردی که آه را خریده است گفت: به حرمت این انتخاب و دخول در این معامله، پروردگار نماز همه را قبول کرد.

پس عزازیلش بگفت‌ای میر راد *** مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت می‌شد آن زمان *** می‌زدی از درد دل آه و فغان
آن تأسف و آن فغان و آن نیاز *** درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من تو را بیدارم کردم از نهیب *** تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر تو را *** تا بدان راهی نباشد مر تو را
من حسودم از حسد کردم چنین *** من عدوّم کار من مکرست و کین
گفت اکنون راست گفتی صادقی *** از تو این آید تو این را لایقی
عنکبوتی تو مگس داری شکار *** من نیم‌ای سگ مگس زحمت میار
باز اسپیدم شکارم شه کند *** عنکبوتی کی به گرد ما تند
رو مگس می‌گیر تا توانی هلا *** سوی دوغی زن مگس‌ها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین *** هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی خواب بود *** تو نمودی کشتی آن گرداب بود
تو مرا در خیر زآن می‌خواندی *** تا مرا از خیرِ بهتر راندی

شیطان به معاویه گفت: من با مزاحمت تو را بیدار کردم تا آن تأسّف برای تو پیش نیاید و حجاب از پیش چشم دل تو برنخیزد و به حق نزدیک‌تر نشوی. من حسودم و به همین جهت این کار را کردن. من دشمن انسانم و کار من نیرنگ‌بازی و کینه‌توزی است. «عزازیل» اسم ابلیس است. معاویه به ابلیس می‌گوید: از تو این کار بر می‌آید که مردم را فریب بدهی و از عبادت بازداری و اگر چیزی بهتر از نماز باشد، به نماز ترغیب کنی تا بنده‌ی خدا از آن چه بهتر است باز ماند. «مگس»، تعبیری برای انسان ضعیف‌النفس است. «زحمت میار» یعنی مزاحم نشو. «دوغ» یعنی فریب. «عسل تو هم دوغ است»؛ یعنی اگر کاری به ظاهر نیک از تو سر بزند، باز در آن فریبی هست.

پی‌نوشت‌ها:

1. اعراف، آیه‌ی 64.
2. الحاقه، آیه‌ی 6.
3. نمل، آیه‌ی 58؛ هود، آیه‌ی 82.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول